مدام سرزنشم می کنند...


گل گندم

 شهریارم...

دارم ملوديت را با سه تار و چهره ات را با سیاه قلم تمرين مي کنم...

مي خواهم بنوازمت نقاشي ات کنم...

شعر که به دلت ننشست عزیزترینم...

...بعضي ها عجيب سرزنشم مي کنند...

فکر مي کنم...کمي حسوديشان مي شود...

که تو هر چه سنگ مي زني من عاشق تر مي شوم ...

آنها هنوز نمي دانند که همه ديوانگان را نمي شود با سنگ راند...

بعضي هايشان با سنگ ديوانگيشان چند برابر گل مي کند و مي شکفد و بزرگ مي شود...

شهریار،بعضي ها خيال مي کنند تو هم مثل همه اي...

مثل همه ای که هستند و کم هم نیستند...

بگذار اين گونه خیال کنند اینگونه من خيالم راحت تر است ...

...عزیزترینم...



نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:47 توسط فروینا| |


Power By: LoxBlog.Com